|
نشستهام پشت كامپيوتر و ليست دخترهايي را كه عكس و مشخصاتشان را براي دوستي دادهاند، نگاه ميكنم. به نظرم كار تحقيركنندهاي است. اين كه مشخصاتت را مثل ماشين يا ملك براي فروش جايي ثبت كني. روي عكس دختري كه لباس بيآستيني به تن دارد و به دوربين لبخند ميزند، كليك ميكنم. 26 ساله است و عاشق موسيقي Modern Talking . اسپاگتي دوست دارد. رنگ مورد علاقهاش سبز و قرمز است و از پسرهاي بلند قد خوشش ميآيد. ايميلش را كپي ميكنم تا تماسي با او بگيرم. بقيه خيلي معمولياند. صداي زنگ موبايلم را از توي اتاق خواب ميشنوم. چند باري زنگ ميزند تا گوشي را پيدا كنم. صدايش از زير تخت بلند است. اسم و شماره حامد روي صفحه نمايشگر گوشي افتاده. چند هفتهاي است كه از او خبري ندارم. معمولاً هفتهاي يك بار همديگر را ميبينيم و اگر جمعهاي، روز تعطيلي هم باشد لبي تر ميكنيم. از صداي گرفتهاش تعجب ميكنم. احوالپرسي كوتاهي ميكند و ساكت ميشود. حدس ميزنم بايد توي دردسر افتاده باشد. ميگويم: چته ؟ چه مرگت شده؟ ميگويد: داريم از هم جدا ميشيم. چند لحظهاي نميتوانم متوجه منظورش بشوم. - از كي؟ - از شيوا. - احمق نشو. منظورت چيه داريم از هم جدا ميشيم. - قضيه جديه. همه راهها رو رفتيم. غير از اين نميشه كاري كرد. مينشينم روي تخت و با دست ميگردم دنبال پاكت سيگار و يكي روشن ميكنم. حامد و شيوا سه چهار سالي ميشود كه باهم ازدواج كردهاند.. ميگويم: آخه چرا؟ شما كه باهم مشكلي نداشتين. جمله آخرم را طوري ميگويم كه متوجه نشود به چيزي كه گفتهام اعتقاد چنداني ندارم. ميگويد: چرا... ميدوني... تو كه خبر داشتي ... - چي رو؟ - قضيه سيما رو ... همون شاگردم. حامد قبلاً چيزي در اين مورد به من نگفته. مطمئنم. به روي خودم نميآورم. سيما را قبل از اين خانه حامد ديده بودم. دختري لاغر با پاهاي بلند. وقتي از جلسه تمرين دو نفرهشان با حامد، از اتاق بيرون ميآمد بوي توتون ميداد و لپهايش گل ميانداخت. ديده بودمش كه مدل عكاسي شيوا شده و با لباسهاي عجيب و غريب جلوي دوربين ژست گرفته. ميگويد: ميدوني ... تا اين اواخر مشكلي نداشتيم، ولي ... اصلاً ولش كن. نميدونم چرا بهت زنگ زدم. فقط فكر كردم بايد يكي بدونه كه ما داريم از هم جدا ميشيم. چند لحظهاي سكوت ميكند ميگويد: بايد برم. ممنون كه گوش كردي. - هِي صبر كن ببينم... تو ... مطمئني كاري كه ميكني درسته؟ - آره. به همين خاطره كه دارم ميگم قضيه جديه. ديگه نميتونم به روي خودم نيارم. نميدانم چه بايد بگويم. سيگار ديگري روشن ميكنم و خاكستر سيگار قبلي را با دست از روي روتختي ميتكانم. ميگويم: شيوا چي ميگه؟ منظورم اينه كه چه جوري برخورد كرده. - هيچي. يه شب كه سيما تازه از اينجا رفته بود از آتليهاش اومد بيرون. گفت فكر نميكني ديگه بايد تمومش كنيم؟ خيلي وقت بود كه منتظر برخوردش بودم. گفت بهتره مثل دو تا آدم متمدن تمومش كنيم. - پس همه حرفاتونو زدين. - آره. وكيلش داره كارا رو انجام ميده. هر دو سكوت ميكنيم. - ممنون كه گوش دادي. اگه وقت كردي يه سري بزن. - شيوا كجاست؟ - پايين. تو آتليهاشه. گفته تا حكم طلاق صادر نشه از اينجا نميره. منم حرفي ندارم. - سيما چي؟ - اينجا بود. نيم ساعت نيست كه رفته. كلافهام. نميدانم چه حسي بايد داشته باشم. چيز ديگري پيدا نميكنم تا سكوت را بشكنم. ميگويد: وقت كردي حتماً بيا. فعلاً. و گوشي را قطع ميكند. سيما از آن دخترهاي عصبي و گوشهگيري است كه پنج دقيقه حرف زدن با او حسابي اعصاب آدم را خرد ميكند.. روابط ما هيچ وقت از حد احوالپرسيهاي ساده فراتر نرفته است. به سيما و حامد فكر ميكنم. حامد ساز را توي دستهاي سيما جابجا ميكند و انگشتان او را روي دسته ساز قرار ميدهد. سيما شكل بچههايي شده كه عروسكي بزرگتر از خودشان بغل كردهاند. مثل اين است كه همين الآن بزند زير گريه. آخرين باري كه شيوا را ديدم عصري بود كه بدون زنگ زدن رفته بودم خانهشان. معمولاً هميشه قبل از رفتن زنگ ميزدم و هماهنگ ميكردم. ولي اين بار چون آن نزديكيها بودم بدون تلفن كردن رفتم. حامد خانه نبود. اين را وقتي كه از پلههاي حياط پايين ميرفتم فهميدم. شيوا از آن پايين صدايم زد. زيرزمين نمور با ديوارهاي طبله كردهاش شده بود آتليه عكاسي شيوا. ديوارهايش را با رنگ و پارچه و گوني پوشانده بود و با نورهاي موضعي سعي كرده بود كهنگي زيرزمين به چشم نيايد. شيوا توي آتليه تنها بود. نشسته بود روي تختي كه به جاي صندلي از آن استفاده ميكرد. سيگاري گوشه لبش بود. دستهاي عكس جلويش روي تخت بود و خاكستر سيگارش ريخته بود رويشان. گفت كه حامد خانه نيست و او نميداند كي برميگردد. بعد پرسيد كه چرا نميخواهم بنشينم و منتظرش بمانم. راستش دلم نميخواست با او آنجا تنها باشم. ولي لحنش طوري بود كه نتوانستم به او نه بگويم. روي صندلي ديگري روبرويش نشستم. عكسهايي را كه دور و بر پخش و پلا بودند برداشتم و نگاه كردم. بيشترشان مال بچه گربهاي بود كه شيوا توي خانه نگه ميداشت. بعضي وقتها طوري گربه را فشار ميداد و ميبوسيدكه آدم دلش براي گربه بيچاره ميسوخت. چندتايي از عكسها مال دختري بود كه لباس بيآستيني پوشيده بود و وسط حوض پرآبي نشسته بود. سرما قيافه دختر را از ريخت انداخته بود. دختر دستهايش را بغل كرده بود و وسط حوض راه ميرفت. گفتم: عكساي قشنگيان. گفت: اگه چايي ميخوري يكي هم براي من بريز. كتري روي بخارييه. براي هر دوتايمان چاي ريختم و يكي از سيگارهاي شيوا روشن كردم. گفت: تا حالا شده يه كاري رو انجام بدي كه ميدوني درست نيست. گفتم: سئوالت خيلي كلييه. ولي ... آره فكر ميكنم شده. نميدانستم بايد چه جوابي به او بدهم. انگار او منتظر جواب من نبود. چاياش را با مشتي قند شيرين كرد و آرام آرام خورد. گفتم: اين عكسا كاراي تازهاتان؟ گفت: آره. اينا و خيلياي ديگه. و با دستش به جاي نامعلومي اشاره كرد. موهاي بلندش را با كش صورتي رنگي بالاي سرش جمع كرده بود. رشتهاي از مهرههاي درشت هم به گردنش داشت. درِ پستوي ته زيرزمين كه شيوا از آن به جاي تاريكخانه استفاده ميكرد باز بود و نور قرمز ملايمي روي يك طرف صورتش افتاده بود. سيگار ديگري گيراند و گفت: دوست داري مدل من بشي؟ نميدانستم چه جوابي بدهم. گفتم: فكر نميكنم زياد خوشعكس باشم. گفت: اونش ديگه مشكل منه. گفتم: اگه اينطوره، چرا كه نه. از روي تخت بلند شد. به طرف دوربينش رفت. كليد پروژوكتورها را روشن كرد. نور تندي توي اتاق ريخت. گفت روي تخت، جايي كه او نشسته بود بنشينم. نورها را روي چهرهام تنظيم كرد. از پشت دوربين زل زد به من. بعد آمد و با دست سرم را كمي به طرف ديوار كج كرد و دوباره برگشت پشت دوربين. نميتوانستم از پشت نور او را خوب ببينم. چند بار صداي فشرده شدن شاتر را شنيدم. توي موقعيت مضحكي قرار گرفته بودم. حالت نشستنم را تغيير داد. نورهاي ملايمي را رويم ميزان كرد. از توي دوربين نگاهم كرد. صداي شاتر و كمي سكوت. چراغهاي عكاسي را خاموش كرد. آمد و كنارم روي تخت نشست. بلند شدم و كنارش نشستم. هر دو سيگاري روشن كرديم. گفت: ميدوني ... آدم بايد كاري كه ميدونه درست نيست رو هم خوب انجام بده. متوجه منظورش نشدم و فقط سرم را تكان دادم. وقتي داشتم ازش خداحافظي ميكردم گفت: عكساتو چاپ ميكنم و يه نسخه هم به خودت ميدم.
توي آينه حمام به خودم زل زدهام. كف خمير دندان از گوشه لبم راه باز كرده طرف گردنم. كفِ توي دهانم را تف ميكنم توي روشويي و كمي آب غرغره ميكنم. روي تخت دراز ميكشم و آخرين سيگار امروز را هم دود ميكنم. بالاي تختم يكي از عكسهاي شيوا به ديوار است. صورت زني است توي سايه روشن. عكس سياه و سفيد است و گونههاي زن برجستهتر به نظر ميرسند. پنجره اتاق خواب را تا نيمه باز ميكنم. سعي ميكنم امشب را بدون غلت زدنهاي مدام بخوابم. ياد دختري ميافتم كه عكسش را توي اينترنت ديدهام. مطمئن نيستم تا به حال چند ايميل برايش فرستادهاند. پسرهاي بلند قدي كه عاشق دخترهايياند كه لباس بيآستين ميپوشند و موسيقي Modern Talking گوش ميدهند. چشمهايم را ميبندم و سعي ميكنم تا وقتي خواب دارد به سراغم ميآيد، به تصوير دختري فكر كنم كه با لباس سفيد توي حوض راه ميرود. همانطور ميان حوض ايستاده و دارد از سرما ميلرزد. |
|